1244 : اتمام کتاب علیهتفسیر، نوشتهٔ سوزانسونتاگ، ترجمهٔ احسانکیانیخواه، نشرحرفهنویسنده
+نگاهی دوباره به نوشتههایی مربوط به سی و اندی سال پیش کار سودمندی نیست. انرژی درونی منِ نویسنده همیشه وادارم کرده نگاهی رو به جلو داشته باشم ، حس کنم هنوز اول راهم، واقعا اول راه ، همین حالا، واین باعث میشود فکر دوباره به نویسندهای که آن موقع ها به معنای واقع کلمه تازه کار بوده به سختی در حوصلهام بگنجد.
+آزادیهایی که من جانبشان را میگرفتم، شور و شررهایی که من خواهانشان بودم، آن موقع ــ البته هنوز هم ــ به نظرم کاملا سنتی میآمدن. خودم را جنگجویی نوپا میدیدم در نبردی بسیار دیرینه: علیه هنر ستیزی، علیه فرومایگی و بیتفاوتی اخلاقی و زیباشناختی. ...
... این دو شهر ، نیویورک و پاریس ، دقیقا همانطوری بود که تصورش را میکردم ــ سرشار از اکتشافها و الهامها و حس ممکن بودن. از خود گذشتگی و جسارت و فروشی نبودنِ هنرمندانی که آثارشان برایم اهمیت داشت به نظرم درست همانطور میآمد که باید باشد. دیگر برایم عادی شده بود که هر ماه شاهد شاهکارهای تازهای باشم ــ بیشتر از همه هم در حیطهٔ فیلم و باله، اما غیر از آن در دنیای تئاترهای حاشیهای و جنبی، در گالریها و فضاهای هنری سرهم بندی شده، در نوشتههای بعضی از شاعران و نویسندگان دیگری که نثرشان به سادگی قابل دسته بندی نبود. شاید سوار بر موجی بودم. فکر میکردم پرواز میکنم، دورنمایی از اوضاع را در نظر دارم و گاهی اوقات هم فرود میآیم تا به وقایع نزدیکتر باشم.
خوشبحااااالش دلم خواست. اینجا کلا انگار برعکسِ شاید هیچوقت اینجوری نبوده :(((( یعنی شاید الان حتی اونجا هم همینجوری باشه و خب شاید اینجا کلا همه چی داغون تر به نظر بیاد.البته خودشم میگه که تموم شد اون دوران انگار حکم آرمانشهر رو داشته.
کتاب تموم شد با متنی که سونتاگ سی سال. بعد نوشته و من واقعا دلم میخواد لغت به لغت رو اینجا بنویسم چون لغت به لغت رو انگار که بخوام تو ذهنم تتو کنم. یه همچین حالتی. اینقدر که دوسش دارم باور نمیکنین. خب میدونم خیلی طول کشید خوندن این کتاب انگار یه زندگی بود. اینقدر که ازش یاد گرفتم الان یادم نیست انگار گیج میشم ولی اون ادم قبل این کتاب نیستم دلم نمیخواست تموم بشه. خب اینارو میخواستم تهش بگم میگم دلم میخواد همه چیزایی که گفته رو بنویسم. با این کتاب و کلا از خودش انگار که یه سبگ زندگی رو یاد گرفته باشم. اون علاقه ای که داشت اون نگاهش اون دنبال کردن همه چیز انگار دیدن جهان چیزایی که اتفاق میافته از همه جا اون اینقدر دانش گستردهاش کتابها فیلمها تئاترها همه چی ههمه چی اون عطشش برای یادگیری این که همیشه خودشو اول راه میدیده این که به جلو میخواست بره اون هدفش برای جنگجو بود علیه هنر ستیزی علیه فرومایگی و بیتفاوتی اخلاقی و غیره. خب واقعا دلم میخواست اون دوره ای که بوده اون تجربیاتی که داشته رو تجربه کنم تمام چیزایی که بالا ازش نقل کردمو. با این حال خیلی ها همزمان شاید باهاش بودن اما خب این خودش بود که اینقدر همه جیز رو انگار فوق العاده کرده باشه یا نمیدونم خودشم بخشی از اون جریان بود یعنی انگار من الان مثلا بخوام فکر کنم اگه نبود سونتاگ نامی خیلی همه چی به نظر بلنگه :دی نمیدونم اصلا چی دارام میگم فقط این که هووف دلم نمیخواست تموم شه البته که قطعا بازم میخونم ولی تجربه اولین بار یجور دیگست. من با چیزی روبرو شدم انگار شاید اصلا درکی نداشتم تا قبلش ازش یعنی فقط با چیزی روبرو نشدم انگار با یه جهان روبرو شده باشم نگاهم باز شد به واسطه این نوشته ها که باید دید چیزای دیگم. تجربه کرد. منی که خب خیلی اول راهم و خب این یه هفته هم شاید هی امیدوار میشدم هی نا امید از همه چی از خودم از تواناییهام اما الان انگار به حرفاش واقعا احتیاج داشتم که فکر کنم به چیزایی که حوندم به خودم جایگاهم به این که دوست دارم تجربه کنم ببینم فکر کنم گوش کنم حس کنم بفهمم بخونم همه چی همه چی. انگار وقتی این دنیا این جهان این فکرا رو میکنی یعنی کلا یه دید وسیعی بهت دست میده که کهم نیت که چی هستی یعنی حتی هر سختی هر بیماری هر مشکلی که درونت داری در برابر کل اینها این بزرگی خیلی حقیر میاد و خیلی احمقانست از همه اینا بگذری مولا به خاطر چیزی که یه نقص کوچیک یه بیماری که دستی توش نداشتی. نمیدونم چجوری بگم ولی احساس میکنم گذشتن از همه اینا انگار ابلهانه باشه. جا خالی کردن باشه هیچ ربطی نداره خیلی کوچیک و حقیر میاد.مثلا کم شنیدن گوشم یا بیمتری اسکیزوفرنی دوقطبی هرچی اگه باشه انگار هیچی باشه.
بگذریم خیلی توی ذهنم ترتیبی ندارم که دقیق چی بگم انگار تموم شدنش هضم نشده باشه برام. برای من واقعا تجربه دنیایی بود و طول کشیدنشم واسه همین بود میدونم مسخره میاد ولی وقتی پشت هم میخوندم انگار بیشتر از ظرفیتم میشد نمیفهمیدم گیج میشدم یه همچین حالتی :دی. دلم میخواد مثلش بشم. و شاید دوست داشتنش برا همین من از این ادم از همه چیش خوشم میاد انگار تموم شدن این کتاب مثل این باشه یه ترم کلاس باهاش تموم کرده باشم و فعلا قرار باشه تموم بشه دقیقا یه حسی مثل غصه ای که برای تموم شدن کلاس استادم خوردم. چقدر دوسش داشتم چقدر دوسش دارم این آدمو. منو با دنیایی آشنا کرد. دنیایی که انگار ندونم وحود داره انگار اگه اون نبود اگه اون نبود چقدر عذاب آور میشد همه چیز چقدر دنیا کسل کننده ت میومد تا قبل از کلاسهاش.اون حتی قبل از سونتاگ هست برام اولین نفر. چقدر خوب چقدر دلم تنگ شده. در واقع همه جی از استادم شروع شد دیدن من روبرو شدنم با یه جهان فوقالعاده اونم مثل سونتاگ حتی بهتر خیلی بهتر حیف. دلم میخواد فرصتی میشد دوباره همونجوری یاد میگرفتم.اما نه با عقب برگشتن. کاش میشد الان دوره ای میشد انگار انقلابی انفاق میافتاد یه تکونی میخورد توی هنر توی عکاسی توی همه چی زنده میشد به قول سونتاگ : چقدر دلم میخواهد قدری از آن جسارت ، آن خوش بینی، آن بیزاری از تجارت و معامله گری هنوز در وجود آدم ها مانده بود.
واقعا منم دلم میخواد قبلا هم گفته بودم از معامله گری خوشم نمیادا. اصلا من برا این دوره نیستم :دی من دیر رسیدم خیلی دیر کلا این یکی بیشوخی. حداقل الان اینجوری فکر میکنم شاید بعدا بفهمم به موقع بوده. ولی باید غصه بخورم فکر کنم. اما مهم اینه من از خودم شروع میکنم. دلم میخواد خودم حتی عجیب غریب اینجوری باشم. حتی اگه کسی درکی از دنیام نداشته باشه. یکی شاید شبیه ادمهایی که دوست دارم.